کمالو مجید
بی تو، مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم،همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،شدم آن عاشق دیوانه که بودم.در نهانخانه جانم، گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید،عطر صد خاطره پیچید:یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیمپر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیمساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو ، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرامبخت خندان و زمان رامخوشه ماه فروریخته در آبشاخهها دست برآورده به مهتابشب و صحرا و گل و سنگهمه دل داده به آواز شباهنگیادم آید: تو به من گفتی:«از این عشق حذر کن!لحظهای چند بر این آب نظر کن،آب، آئینه عشق گذران است،تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛باش فردا، که دلت با دگران است!تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن! »با تو گفتم: «حذر از عشق!؟ - ندانمسفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،نتوانم!روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،چون کبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم... »باز گفتم که: «تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم! »اشکی از شاخه فرو ریختمرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت...اشک در چشم تو لرزید،ماه بر عشق تو خندید!یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدمپای در دامن اندوه کشیدم.نگسستم، نرمیدم.رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دگر هم،نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم...
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!...